نیک و خوب کردن: عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد عاقبت کار او خیر بود لاجرم. منوچهری. ، تسبیل. انفاق. نفقه دادن در راه خدا. در راه خدا دادن: بیدارباش و مصلحت اندیش و خیرکن درویش دست گیر و خردمند پروران. سعدی (صاحبیه). همین طریق نگهدار و خیر کن امروز ببوی رحمت فردا عمل کند عامل. سعدی. تو بجای پدر چه کردی خیر که همان چشم داری از پسرت. سعدی (گلستان). که چندانکه جهدت بود خیر کن ز تو خیر ماند ز سعدی سخن. سعدی (بوستان). بنام طرۀ دلبند خویش خیری کن که تا خداش نگهدارد از پریشانی. حافظ. - حلوا خیرکردن، در راه خدا و برای آمرزش مرده ای حلوا پختن و انفاق کردن. - امثال: روباه تا ته چاه است کرباس خیر می کند. کرباس خیر کردن، در راه خدا و برای رهائی از مصیبتی کرباس انفاق کردن. ، اصطلاحی است بین قماربازان یعنی گفتن اینکه من نقشی و شرکتی در این دست ندارم
نیک و خوب کردن: عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد عاقبت کار او خیر بود لاجرم. منوچهری. ، تسبیل. انفاق. نفقه دادن در راه خدا. در راه خدا دادن: بیدارباش و مصلحت اندیش و خیرکن درویش دست گیر و خردمند پروران. سعدی (صاحبیه). همین طریق نگهدار و خیر کن امروز ببوی رحمت فردا عمل کند عامل. سعدی. تو بجای پدر چه کردی خیر که همان چشم داری از پسرت. سعدی (گلستان). که چندانکه جهدت بود خیر کن ز تو خیر ماند ز سعدی سخن. سعدی (بوستان). بنام طرۀ دلبند خویش خیری کن که تا خداش نگهدارد از پریشانی. حافظ. - حلوا خیرکردن، در راه خدا و برای آمرزش مرده ای حلوا پختن و انفاق کردن. - امثال: روباه تا ته چاه است کرباس خیر می کند. کرباس خیر کردن، در راه خدا و برای رهائی از مصیبتی کرباس انفاق کردن. ، اصطلاحی است بین قماربازان یعنی گفتن اینکه من نقشی و شرکتی در این دست ندارم
بسالخوردگی رساندن. فرتوت و کهنسال گردانیدن. اشابه. تشییب: تا آن جوان تیز قوی را چو جادوان این چرخ تیز گرد چنین کرد کند و پیر. ناصرخسرو. چه تدبیر از پی تدبیر کردن نخواهم خویشتن را پیر کردن. نظامی. داغ فرزند مرا پیر کرد، فرتوت ساخت
بسالخوردگی رساندن. فرتوت و کهنسال گردانیدن. اشابه. تشییب: تا آن جوان تیز قوی را چو جادوان این چرخ تیز گرد چنین کرد کند و پیر. ناصرخسرو. چه تدبیر از پی تدبیر کردن نخواهم خویشتن را پیر کردن. نظامی. داغ فرزند مرا پیر کرد، فرتوت ساخت
سپاس گفتن. ثنا گفتن. سپاس نعمت خدای تعالی و جز وی کردن. (از یادداشت مؤلف) : شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت به تو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). نماز شام ابوالقاسم به خانه بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). وی می گریست و مرا شکر میکرد گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای عزوجل و امیرالمؤمنین را شکر کن تو به جان نو که بازیافتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم به درگاه بود شکرش کردم گفت مرا شکرمکن استادت را شکر کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). همه قوم بدین اورا شکر کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است و بسیار نواخت یافت از خداوند و ما بندگان را شکر بسیار باید کرد. (تاریخ بیهقی). شکر کردن به حاجت نخستین اجابت حاجت دومین بود. (از قابوسنامه). آن خداوند که صد شکر کند قیصر گر به باب الذهب آردش به دربانی. ناصرخسرو. به طاعت بکن شکر احسان او که این داد نزد خرد عمر بست. ناصرخسرو. شکر کن زآنکه شرع و شعرت هست خرت ار نیست گو شعیر مباش. سنایی. در نعمت خدای بگشاید شکر کن تا خدا بیفزاید. انوری. رشتۀ جانم ز غم یکتار ماند شکر کن کآن تار نگسستی هنوز. خاقانی. بد بود مرا حال بدان شکر نکردم تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد. خاقانی. نایافتن کام دلت کام دل توست پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. بد است کار من از فرقت تو وین بدرا هزار شکر کنم چون بتر نمیگردد. خاقانی. هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را که داد دانش و دین گر نداد دینارم. خاقانی. چونکه بویی برد و شکر آن نکرد کفر نعمت آمد و بینیش خورد. مولوی. شکر کن مر شاکران را بنده باش پیش ایشان مرد شو پاینده باش. مولوی. شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد گرفته خانه درویش پادشه به نزول. سعدی. گر بخوانی به در خویش و برانی شاید همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی. سعدی. تو گر شکر کردی که با دیده ای وگرنه تو هم چشم پوشیده ای. (بوستان). عطاییست هر موی ازو بر تنم چگونه به هر موی شکری کنم. (بوستان). برو شکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست. (بوستان). شکر خدای کن که موفق شدی به خیر. (گلستان). شرح احوال تو الحق بوالعجایب دفتریست بنده یا رب کی تواند کرد این شکر نعم. حافظ. روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش رو شکر کن مباد که از بد بتر شود. حافظ. - امثال: شکر رحمت کن که رحمت در پی است. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
سپاس گفتن. ثنا گفتن. سپاس نعمت خدای تعالی و جز وی کردن. (از یادداشت مؤلف) : شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت به تو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). نماز شام ابوالقاسم به خانه بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). وی می گریست و مرا شکر میکرد گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای عزوجل و امیرالمؤمنین را شکر کن تو به جان نو که بازیافتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم به درگاه بود شکرش کردم گفت مرا شکرمکن استادت را شکر کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). همه قوم بدین اورا شکر کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است و بسیار نواخت یافت از خداوند و ما بندگان را شکر بسیار باید کرد. (تاریخ بیهقی). شکر کردن به حاجت نخستین اجابت حاجت دومین بود. (از قابوسنامه). آن خداوند که صد شکر کند قیصر گر به باب الذهب آرَدْش به دربانی. ناصرخسرو. به طاعت بکن شکر احسان او که این داد نزد خرد عمر بست. ناصرخسرو. شکر کن زآنکه شرع و شعرت هست خرت ار نیست گو شعیر مباش. سنایی. در نعمت خدای بگشاید شکر کن تا خدا بیفزاید. انوری. رشتۀ جانم ز غم یکتار ماند شکر کن کآن تار نگسستی هنوز. خاقانی. بد بود مرا حال بدان شکر نکردم تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد. خاقانی. نایافتن کام دلت کام دل توست پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. بد است کار من از فرقت تو وین بدرا هزار شکر کنم چون بتر نمیگردد. خاقانی. هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را که داد دانش و دین گر نداد دینارم. خاقانی. چونکه بویی برد و شکر آن نکرد کفر نعمت آمد و بینیش خورد. مولوی. شکر کن مر شاکران را بنده باش پیش ایشان مرد شو پاینده باش. مولوی. شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد گرفته خانه درویش پادشه به نزول. سعدی. گر بخوانی به در خویش و برانی شاید همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی. سعدی. تو گر شکر کردی که با دیده ای وگرنه تو هم چشم پوشیده ای. (بوستان). عطاییست هر موی ازو بر تنم چگونه به هر موی شکری کنم. (بوستان). برو شکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست. (بوستان). شکر خدای کن که موفق شدی به خیر. (گلستان). شرح احوال تو الحق بوالعجایب دفتریست بنده یا رب کی تواند کرد این شکر نعم. حافظ. روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش رو شکر کن مباد که از بد بتر شود. حافظ. - امثال: شکر رحمت کن که رحمت در پی است. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
پرنمک کردن. (فرهنگ فارسی معین). تملیح. (منتهی الارب). - شور کردن آب، کنایه از ناسازگار کردن کار. ایجاد دشمنی و اختلاف کردن: کسی را که دانی تو از تخم تور که بر خیره کردند این آب شور. فردوسی. ، بانگ و خروش کردن. فغان و فریاد کردن: نه جنبید رستم نه بنهاد گور زواره همی کرد از آن گونه شور. فردوسی. پس آن شاهزاده برانگیخت بور همی کشت مرد و همی کرد شور. فردوسی. با آنکه کنند ناله و شور نتوان پس مرده رفت در گور. امیرخسرو دهلوی. ، فتنه و آشوب کردن. پیکار و جنگ کردن: او نصیحت بشنید اما بدگوی لعین در میان شور همی کرد سبب جستن شر. فرخی
پرنمک کردن. (فرهنگ فارسی معین). تملیح. (منتهی الارب). - شور کردن آب، کنایه از ناسازگار کردن کار. ایجاد دشمنی و اختلاف کردن: کسی را که دانی تو از تخم تور که بر خیره کردند این آب شور. فردوسی. ، بانگ و خروش کردن. فغان و فریاد کردن: نه جنبید رستم نه بنهاد گور زواره همی کرد از آن گونه شور. فردوسی. پس آن شاهزاده برانگیخت بور همی کشت مرد و همی کرد شور. فردوسی. با آنکه کنند ناله و شور نتوان پس مرده رفت در گور. امیرخسرو دهلوی. ، فتنه و آشوب کردن. پیکار و جنگ کردن: او نصیحت بشنید اما بدگوی لعین در میان شور همی کرد سبب جستن شر. فرخی
شکافتن زمین با گاوآهن. (ناظم الاطباء). شخم زدن. شدیار کردن. آهن گاو راندن. اباثه. حرث. بدرازا شکافتن. بدرازا رخنه افکندن. (یادداشت مؤلف). شکافتن زمین با گاوآهن برای پاشیدن تخم. و به شکاف در غیر زمین نیز اطلاق توان کرد: صحرای سنگ روی و که سنگلاخ را از سم ّ آهوان و گوزنان شیار کرد. فرالاوی. روستائی زمین چو کرد شیار گشت عاجز که بود بس ناهار. دقیقی. ناخنت زنخدان ترا کرد شیار گوئی که همی زنخ بخاری بشخار. عماره. همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل بلند کوه بدندانها کنند شیار. فرخی. چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد وآن کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار. منوچهری
شکافتن زمین با گاوآهن. (ناظم الاطباء). شخم زدن. شدیار کردن. آهن گاو راندن. اباثه. حرث. بدرازا شکافتن. بدرازا رخنه افکندن. (یادداشت مؤلف). شکافتن زمین با گاوآهن برای پاشیدن تخم. و به شکاف در غیر زمین نیز اطلاق توان کرد: صحرای سنگ روی و کُه سنگلاخ را از سُم ّ آهوان و گوزنان شیار کرد. فرالاوی. روستائی زمین چو کرد شیار گشت عاجز که بود بس ناهار. دقیقی. ناخنْت زنخدان ترا کرد شیار گوئی که همی زنخ بخاری بشخار. عماره. همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل بلند کوه بدندانها کنند شیار. فرخی. چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد وآن کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار. منوچهری
شیر بودن. دعوی شیری کردن. خود را شیر بیشه قلمداد کردن: مرا دعوی چه باید کرد شیری که آهویی کند بر من دلیری. نظامی. ، دلیری کردن. شجاعت و دلاوری نمودن. (یادداشت مؤلف) : بکن شیری آنجا که شیری سزد. فردوسی (ازامثال و حکم). با سگی این چنین که شیری کرد کیست کاین آشنا دلیری کرد. نظامی. ز شیری کردن بهرام و زورش جهان افکند چون بهرام گورش. نظامی. به دل گفت آن به که شیری کنم درین ترسناکان دلیری کنم. نظامی. به جای بزرگان دلیری مکن چو سرپنجه ات نیست شیری مکن. سعدی
شیر بودن. دعوی شیری کردن. خود را شیر بیشه قلمداد کردن: مرا دعوی چه باید کرد شیری که آهویی کند بر من دلیری. نظامی. ، دلیری کردن. شجاعت و دلاوری نمودن. (یادداشت مؤلف) : بکن شیری آنجا که شیری سزد. فردوسی (ازامثال و حکم). با سگی این چنین که شیری کرد کیست کاین آشنا دلیری کرد. نظامی. ز شیری کردن بهرام و زورش جهان افکند چون بهرام گورش. نظامی. به دل گفت آن به که شیری کنم درین ترسناکان دلیری کنم. نظامی. به جای بزرگان دلیری مکن چو سرپنجه ات نیست شیری مکن. سعدی
شیرک ساختن. دل دادن و دلیر کردن و مستولی ساختن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). ایساد. تجری دادن. (یادداشت مؤلف) : به خون غمزه ات عشوه را کرده شیرک ثواب شهید تو چشمک بهایت. ظهوری (از آنندراج). رجوع به شیرک شدن شود
شیرک ساختن. دل دادن و دلیر کردن و مستولی ساختن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). ایساد. تجری دادن. (یادداشت مؤلف) : به خون غمزه ات عشوه را کرده شیرک ثواب شهید تو چشمک بهایت. ظهوری (از آنندراج). رجوع به شیرک شدن شود
در تداول عامه، به مانعی برخورد کردن. به سبب مانعی از حرکت بازایستادن. حرکت چیزی به سبب اصطکاک یا برخورد با مانعی کند و یا متوقف شدن. - گیر کردن چیزی در جایی، فروماندن وبیرون نیامدن چیزی در جائی، همچون گیر کردن لقمه درگلو، گیر کردن سنگ در آبراهه. مثال: ته دیگ در گلوی حاجب الدوله گیر کرد و مرد. - گیر کردن کار نزد کسی، حل مشکل و انجام گرفتن آن به دست آن کس افتادن: کارم نزد فلان کس گیر کرده وانجام یافتن آن به دست او است. موکول به اقدام او است. ، دچار مشکلی شدن. در مخمصه ای گیر کردن. (یادداشت مؤلف). عامه گویند: عجب گیر کردم، بند شدن. اتصال و پیوستگی یافتن. به مانع تصادم کردن. - گیر کردن ناخن، کنایه از بند شدن ناخن به چیزی یا جایی. (از آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) : هیچ جا ناخن من گیر نکرده ست چو گل مگر از دست تو در سینۀ من گیر کند. طغرا (از بهار عجم). ، بمجاز، عاشق و دلباخته شدن. (یادداشت مؤلف). - گلو پیش کسی گیر کردن، خواستار و فریفته و شیفتۀ آن کس شدن: حاجب الدوله گلویش پیش فلان گیر کرده، طالب و خواستار او است. - گیر کردن سگ، سخت پارس کردن او. سخت عوعو کردن سگ (در تداول مردم قزوین)
در تداول عامه، به مانعی برخورد کردن. به سبب مانعی از حرکت بازایستادن. حرکت چیزی به سبب اصطکاک یا برخورد با مانعی کند و یا متوقف شدن. - گیر کردن چیزی در جایی، فروماندن وبیرون نیامدن چیزی در جائی، همچون گیر کردن لقمه درگلو، گیر کردن سنگ در آبراهه. مثال: ته دیگ در گلوی حاجب الدوله گیر کرد و مرد. - گیر کردن کار نزد کسی، حل مشکل و انجام گرفتن آن به دست آن کس افتادن: کارم نزد فلان کس گیر کرده وانجام یافتن آن به دست او است. موکول به اقدام او است. ، دچار مشکلی شدن. در مخمصه ای گیر کردن. (یادداشت مؤلف). عامه گویند: عجب گیر کردم، بند شدن. اتصال و پیوستگی یافتن. به مانع تصادم کردن. - گیر کردن ناخن، کنایه از بند شدن ناخن به چیزی یا جایی. (از آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) : هیچ جا ناخن من گیر نکرده ست چو گل مگر از دست تو در سینۀ من گیر کند. طغرا (از بهار عجم). ، بمجاز، عاشق و دلباخته شدن. (یادداشت مؤلف). - گلو پیش کسی گیر کردن، خواستار و فریفته و شیفتۀ آن کس شدن: حاجب الدوله گلویش پیش فلان گیر کرده، طالب و خواستار او است. - گیر کردن سگ، سخت پارس کردن او. سخت عوعو کردن سگ (در تداول مردم قزوین)
راه رفتن. رفتن. طی کردن: تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر همچنین هفت پدیدار بود هفت اورنگ. فرخی. روزی سیر کرد و قصد هرات داشت. (تاریخ بیهقی). نگر تا قضا از کجا سیر کرد که کوری بود تکیه بر غیر کرد. سعدی
راه رفتن. رفتن. طی کردن: تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر همچنین هفت پدیدار بود هفت اورنگ. فرخی. روزی سیر کرد و قصد هرات داشت. (تاریخ بیهقی). نگر تا قضا از کجا سیر کرد که کوری بود تکیه بر غیر کرد. سعدی
بمانعی تصادف کردن و از سیرو حرکت باز ایستادن: پایش لای زنجیر گیر کرد، دچار مشکلی شدن بمخمصه ای گرفتار شدن، عاشق شدن دلباخته گردیدن، یا گیر کردن سگ. سخت پارس کردن سگ. گیر گیر کردن
بمانعی تصادف کردن و از سیرو حرکت باز ایستادن: پایش لای زنجیر گیر کرد، دچار مشکلی شدن بمخمصه ای گرفتار شدن، عاشق شدن دلباخته گردیدن، یا گیر کردن سگ. سخت پارس کردن سگ. گیر گیر کردن